loading...
محمدرضا میر شجاعان حسینی
mohamadreza بازدید : 27 چهارشنبه 16 مرداد 1392 نظرات (0)

: مرسی بهش بگو منظوری نداشتم یوسف : اونم می دونه ، چون خیلی دوستت داره یکم کم توقعیش شد . اشک هام ریخت یوسف بغلم کرد : گریه نکن خانمی بچه هام وقتی دیدند من دارم گریه می کنم بلند شدند رفتند . یوسف : صنم حالا همشون و ناراحت کردی نباید گریه کنی تو باید خیلی قوی باشی اونا مامان قوی دوست دارند . آرین م حتماً متوجه شد چرا باهاش اونجوری صحبت کردی تو نخواستی من و اون با هم درگیر بشیم . مامانی برگشتم آرین پشت سرم بود بچه هام پشت سر اون بودند : جانم آرین اومد کنارم نشست : ببخشید معذرت می خواهم . با دستش اشک هام و پاک کرد : گریه نکن ، من معذرت می خواهم لبخندی زدم شکوه خانم: خوب اینم از کیک و چایی بچه شروع کردند به دست زدند . قبولی آرین باعث شد من و یوسف م با هم آشتی کنیم . شب وقتی رفتم بخوابم یوسف مثل همیشه زودتر از من رفته بود بخواب من همیشه به بچه ها سر می زدم بعد می خوابیدم . به اتاق آرین رفتم پشت میز نشسته کامپیوترش بود . : هنوز نخوابیدی آرین : نه تو چرا نخوابیدی : یک فیلم گذاشته بود قشنگ بود داشتم نگاه می کردم آرین : بابا کجاست ؟ : خوابیده آرین: هنوز با هم قهرین : ما قهر نیستیم آرین: صنم من بچه نیستم می فهمم بابا از اون روزی که توی اتاق آریانا با هم بودیم ناراحت شده : زیاد برام مهم نیست باید حد خودش و بدون آرین لبخندی زد : واقعاً دوست نداری بری دانشگاه تو چشم هاش نگاه کردم : نه آرین : دروغگوی خوبی نیستی صنم ، کاش بابا اجازه بده بیای : نه نمیام آرین: با آینده ات لج نکن : آینده من خوشبختی تو و خواهرات آرین : خیلی دوستت دارم مامانی : منم دوستت دارم بهتر بخوابی ، یکم به اون چشم هاتم استراحت بده آرین : چشم : شب بخیر آرین : شب تو هم بخیر به اتاق دختر هام سر زدم همشون خواب بودند وقتی وارد اتاقم شدم دیدم یوسف توی تراس و داره سیگار می کشه رفتم کنارش : نمیشه سیگار نکشی من حالم بد میشه یوسف : چشم خانمی سیگارش و تو جا سیگاری خاموش کرد . برگشتم توی اتاق دلم یک جوری بود دلم می خواست برم دانشگاه جایی که همیشه آرزوش و داشتم ولی حالا اون و یک آرزوی محال میدیم . لباسم و عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم . یوسف اومد کنارم نشست : صنم می خواهی بری دانشگاه : نه یوسف : چرا ؟ : خوب تو خونه کار دارم باید به بچه برسم به شوهرم برسم اگه برم دانشگاه نمی تونم خودم می دونستم که دارم دروغ میگم تو خونه برای من کاری نبود از صبح تا شب دور خودم می چرخیدم همین یوسف : باید برای آرین یک هدیه بخرم بلند شدم نشستم : یوسف من بگم چی بخری ؟ یوسف لبخندی زد : بله امر بفرمائید . : یک ماشین یوسف : چرا ماشین : چون از این به بعد باید بره دانشگاه با تاکسی و اتوبوس اینا نمیشه یوسف : راننده می برش : مدرسه که نیست دانشگاه است بعضی روزا کلاسش تشکیل نمیشه بعضی روزا می خواهد با دوستاش بره بیرون یوسف : چشم عزیزم هر چی شما امر بفرمائید . فقط باید بره گواهی نامه اش و بگیره : بله این درست اون شب یوسف از من جدا نمی شد شاید این چند روز خیلی بهش سخت گذشته بود ولی اصلاً غرورش و زیر پاش نگذاشت تا از من عذرخواهی کنه . اول مهر شد و بچه ها می خواستند برن مدرسه ، دلم خیلی می خواست منم همپای اونها می شدم و دوباره می رفتم مدرسه توی حیاط روی پله ها نشستم و به گذشته فکر کردم به زمانی که مامان بود و خودش هر روز صبح میومد صدام می کرد . چقدر روزهای که تنبلی می کردم مامان نازم و می کشید تا از جام بلند شم چقدر روزهای خوبی بود کاش هیچ وقت مامان نمی رفت ، اگه بود منم الآن داشتم خودم و برای دانشگاه آماده می کردم چرا اینجا نشستی و با خودت ... : بچه ها رفتن مدرسه من دلم برای مدرسه رفتن تنگ شد نشستم اینجا یوسف : دوست داشتی جای اونها بودی و الآن مدرسه بودی به چشم هاش نگاه کردم : آره خیلی زیاد ، بیشتر از اون چیزی که فکر کنی چون دوران خیلی خوبی بود مخصوصاً که مامان زنده بود و هر روز صبح بیدارم می کردم یوسف : برای همین امروز خودت بچه ها رو بیدار کردی : آره دوست داشتم همون احساسی که من صبح از بیدار کردن مامان دارم اونهام داشته باشند . فکر کنم این حس آریانا خوب گرفت چون با انرژی رفت مدرسه یوسف : خیلی خوبی صنم هیچوقت فکر نمی کردم بتونی باهاشون کنار بیای : چرا ؟ یوسف : چون تو هم هنوز کوچولویی ، بچه هام معمولاً با هم نمی سازند : خیلی بدی یوسف من کوچولوم یوسف : کوچولویی که می خواهد بزرگ باشه : موافقم یوسف : حالا پاشو بیا یک کم به شوهرت برس با هم صبحانه خوردیم و اون رفت و من تنها نشستم نمی دونستم باید چیکار کنم خیلی خسته کننده بود چقدر تلویزیون نگاه کنم چقدر توی حیاط برای خودم دور بزنم . روزها همین طوری به هدف می گذشت با اومدن بچه زنده می شدم ولی خوب اونهام درس و مدرسه داشتند ، یوسف به حرف من گوش کرد و برای آرین یک پژو 206 خرید تا اون راحت تره بره دانشگاه البته بعد از گرفتن گواهی نامه . حالا دیگه خیلی تنها شده بودم ، با قبولی آرین توی دانشگاه بیشتر وقتش و اونجا می گذروند ، یوسف م شبها خیلی دیر می اومد یا اصلاً نمی اومد . امشب خیلی احساس تنهایی می کنم آرین و بچه ها رفتند تولد یکی از اقوامشون ، بازم از یوسف هیچ خبری نیست نمیدونم چی شده که شب ها نمیاد خونه موبایلشم جواب نمیده نکنه دوباره میره قمار بازی گرچه خودش گفت دفعه اول بود که این کار رو کرده بود و دیگه نمی خواهد این کار رو بکنه ، نمیدونم باید چیکار کنم . ساعت 11 شب رفتم توی حیاط نشستم تا کمی آروم بشم هوا برفی بود ولی فقط سرماشو برای ما آورده بود و از برف خبری نبود . سرم و روی پام گذاشتم و دوباره برگشتم به عقب به زمانی که مامان بود و تنهاییم و با اون پر می کردم زمانی که هر وقت دلم می گرفت برای اون درد و دل می کردم . و اون چه خوب درکم می کرد ولی بابا باعث شد از همه دور بشم چقدر التماس کردم چقدر کتکم زد تا رازی با ازدواج با جعفر شدم و اون چه راحت من و باخت و من تمام زندگیم و باختم ، یوسف و بچه ها رو دوست داشتم ولی اونها انتخاب من نبودند اونام به من تحمیل شدند ، وقتی جزوه ها رو دست آرین می بینم غصه می خورم چون منم الآن باید با اون باشم روزی که آرین برای ثبت نام رفت هر چی به من التماس کرد که باهاش برم نتونستم جای برم که قرار بود منم اونجا باشم . شاید اگه خونه خودمون بودم و دانشگاه می رفتم می تونستم با آرین یک دوست خوب باشم نه مادرش باشم . احساس کردم کسی چیزی انداخت روی شونه ام سرم و بلند کردم و یوسف و دیدم : اینجا چیکار می کنی با دیدنش اشک هام ریخت یوسف : چرا گریه می کنی : هیچی یوسف : هیچی نشد پس چرا گریه می کنی ، بگو ببینم چی شده : خیلی تنهام یوسف کنارم نشست : چرا تنهایی : از صبح که بیدار میشم بچه میرن مدرسه آرینم میره دانشگاه تو هم که همش شرکتی اصلاً کسی حضور من و درک نمی کنه ، خیلی خسته شدم یوسف ، من دوست ندارم اینجوری زندگی کنم با روحیه من اصلاً سازگار نیست . یوسف بغلم کرد : ببخشید کارم یکم زیاد شده : فقط کار زیاد شده یا من و فراموش کردی یوسف : نه عزیزم چرا باید تو رو فراموش کنم باور کن برای منم خیلی سخته ولی چند وقتی باید تحمل کنی : چند وقت دیگه ، یک ماه ، دو ماه ، یک سال ، دو سال یا تا آخر عمرم یوسف : همش یک ماه ، بهتر تو هم برای خودت یک سرگرمی درست کنی : چه سرگرمی من از این خونه اصلاً بیرون میرم که بخواهم برای خودم سرگرمی درست کنم توی این خونه چه کاری هست که من بتونم انجام بدم خودت بگو یوسف : دوست داری چیکار کنی : نمیدونم یوسف ولی دارم از بیکاری دق می کنم یوسف : باشه بزار فکر کنم چه کار می تونم برات بکنم : نمی خواهد خود تو توی زحمت بندازی از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و آروم آروم گریه کردم نمیدونم کی خوابم برد از خواب بیدارم شدم و به ساعت نگاه کردم ساعت 10 بود می دونستم شکوه خانم بچه ها رو بیدار کرده و فرستاده مدرسه دوباره دراز کشیدم و خوابم برد . احساس کردم کسی دستی روی سرم گذاشت چشمم می سوخت و نمی تونستم راحت باز کنم . دوباره چشم هام و بستم و خوابیدم خودم متوجه شده بودم حالم اصلاً خوب نیست . یک دفعه از خواب پریدم به اطرافم نگاه کرد همه جا تاریک بود چراغ خواب و روشن کردم به ساعت نگاه کردم ساعت 3 بود به کنارم نگاه کردم یوسف نبود فهمیدم دیشب اصلاً نیومده از جام بلند شدم و یک بلوز دامن پوشیدم و از اتاق خارج شدم . اصلاً براش مهم نبودم از پله ها پایین رفتم صدای یوسف و شنیدم و بعد صدای یک زن ببین نیوشا تو نباید این موقع شب میومدی اینجا نیوشا : ببین یوسف خودت خوب میدونی که دوستت دارم این دختر چی داره که اون و به من ترجیح دادی غیر از اینکه اون و تو قمار بردی حالا استفاده ات و کردی ولش کن بره یوسف : چی رو ول کنم بره اون زن من نیوشا : خوب طلاقش بده یوسف : اون از همه چیز گذشت از دانشگاه رفتن و از همه چیز دیگه نیوشا : من با پارتی بازی کاری می کنم از ترم دیگه بره دانشگاه یوسف : نه نیوشا : یوسف تو من و دوست داشتی تو همیشه با من بودی یوسف : خودت میگی بودی نیوشا : من با این بچه باید چیکار کنم یوسف : بندازش نیوشا : جدی اون شب که پیشم بودی از این حرف ها نمی زدی ، اون الآن دو ماه شده حالم خیلی خراب شده بود اشک هام می ریخت . نیوشا : یوسف من باید چیکار کنم جواب مامانم و چی بدم ، بهش گفتی این دو ماه هر شب پیش من بودی چرا بهش نمیگی ازش خسته شدی یوسف : ازش خسته نشدم نیوشا : چرا شدی و گرنه این دو ماه نمی اومدی پیش من دیگه نتونستم تحمل کنم از خونه زدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن اصلاً باورم نمیشد یعنی فقط یک عروسک بودم که حالا تاریخ مصرفم گذشته دیگه گریه ام به هق هق تبدیل شده بود خدایا باید چیکار می کردم اون از پدرم اون از جعفر اینم از یوسف پس من چی من کجای این دنیا قرار دارم به دیوار رسیدم رفتم روی تاب نشستم ، پس وقتی من احساس تنهایی میکردم و منتظر یوسف بودم اون جای دیگه سرش بند بوده و اصلاً به من فکر نمی کرده برای چی یک ماه ازم خواست بهش فرصت بدم . چرا ؟ چرا ؟ خیلی گریه کردم و تنها کلمه ای که تکرار می کردم خدا بود صنم اینجا چیکار می کنی تو الآن باید استراحت کنی : چرا باید استراحت کنم برات خیلی مهم بود یوسف : آره صنم : من مهم بودم ، یا نیوشا یا بچه آینده ات یوسف جا خورد : از اینجا برو دلم می خواهد تنها باشم نمی خواهم دیگه ببینمت دیگه حق نداری بیای سر وقتم ازت متنفرم یوسف ، با زندگیم خیلی بد بازی کردی من به خاطر تو از همه چیز گذشتم از اون چیزهای که آرزوم بود ولی تو نابودم کردی تنها تو نه ، پدرم ، جعفر همه تون دست به دست هم دادین تا نابودم کنید . برو یوسف برو به زندگیت برو به بچه ات برس اونم حق زندگی داره این وسط فقط من حق زندگی ندارم از کنارش گذشتم یوسف : صنم من به سمت خونه دویدم به اون خونه نگاه کردم حالا فقط برام یک زندون بود یک زندون زیبا فقط همین . وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم یوسف هر چی در زد در رو باز نکردم چهار روز اونجا بودم جواب هیچکس و نمی دادم و اونقدر شکسته بودم که هیچکس نمی تونست درک کنه ، روی تخت دراز کشیده بودم اونقدر ضعیف شده بودم که حتی نمی تونستم از جام بلند شم یک دفعه صدای شکستن چیزی اومد صنم صنم دیوونه با خودت چیکار کردی ؟ دیگه حتی نمی تونستم گریه کنم آرین بغلم کرد و از پله ها پایین برد دیگه هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم توی اتاقی بودم که برام نا آشنا بود .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 14
  • بازدید ماه : 14
  • بازدید سال : 24
  • بازدید کلی : 302